اگر دوست دارید با یک عاشقانه کوتاه گریه کنید کلیک کنید!
مجموعه: داستانهای خواندنی (۲)
داستان عاشقانه
وقتی اس ام اسی از مادرم می رسد غمگین میشوم؛ از شکل اس ام اس دادنش حتی.چشمهایش را ریز میکند و دکمه ها را سخت می فشارداس ام اس هایش همیشه جاافتادگی دارند.چند حرف را از قلم می اندازد یا کلمه ای را به شکلی غیر معمول می نویسد؛یک شکل ِ ویژه که یادآوری می کند او با زحمت این ها را نوشته.انگار از درون یک زندان در فرصتی کوتاه با هزار بدبختی فرستاده شده باشند.در اغلب موارد اس ام اس میدهد و میپرسد برای شام برمیگردم یا نه؛با کلمه های خودش، با حروفی که یادآوری میکند او مادر است نه هر کس دیگر.مادری که عمق ِعشق به او را نمیشود سنجید.با دیدن اس ام اس هایش فقط گلویم فشرده میشود.آخ مادر! میخواستم بگویم اس ام اس هایت عاقبت دیوانه ام میکند.پدرم… او میگوید: این کارت شارژ را وارد کن.میگویم: بزن ستاره صد و چہل… و او مقاومت میکند.برایش ساده است؛ اما نمیخواهد بازی ِجدید را بپذیرد.اینباکسش به شکلی بیرحمانه لبریز ِ اس ام اس های ِ بی احساس ِ ایرانسل است.هیچ کس به او اس ام اس نمیدهد و او نیز به کسی.ولی فقط یک بار، بله فقط یک بار به من اس ام اس داد.او همیشه به خاطر آلرژی ِ تنفسی اش آدامس میجود.میگوید گلویش را مرطوب میکند و بہتر نفس میکشد. در اس ام اس اش نوشته بود: “آدامس”. همین!فقط همین یک کلمه.ننوشته بود آدامس بخر یا آدامس میخواهم. نه، فقط آدامس!وقتی خواندمش توی ِ خیابان راه میرفتم.یادم میآید که ایستادم. فروریختم. یک کلمه و او چطور این را نوشته بود!؟چقدر کم، چقدر کوتاه، چقدر غریب… آدامس…
اسماعیل دلخموشمنبع: سیمرغ