حکایت «مردم آزار»
حکایت «مردم آزار»
مجموعه: شهر حکایت
حکایت «مردم آزار»
مردم آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد درویش را مجال انتقام نبود.
سنگ را نگاه همیداشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاه کرد.
درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت.
گفتا تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی.
گفت من فلانم و این همان سنگست که در فلان تاریخ بر سر من زدی.
گفت چندین روزگار کجا بودی گفت از جاهت اندیشه همیکردم، اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم.
منبع:گلستان سعدی
گنجینه مثل ها و حکایاتحکایت خواندنیسلطان محمود و لرز سرماکل عمرت برفناست!بهلول و شيخ جنيد بغدادحکایت بهلول و آب انگورحکایت مصیبت