داستان کوتاه مال دنیا
مجموعه: داستانهای خواندنی (۲)
داستانهای کوتاه
روزی یک مرد زاهد از راه میگذشت از شدت تشنگی العطش مزد که نا گهان چشمه سر شار از آب زالال را می بیند به طرف آن میرود در کناره چشمه مینیشیند قدری آب مینوشد و دست و صورت خود را با آب میشوید متوجه سنگ در درون چشمه میشود این سنگ را میگیرد و به راه خود ادامه میدهد.چند قدم پیشتر میرود جوان را میبیند که از گرسنگی و تشنگی نزدیک است که بمیرد این مرد زاهد کنار مرد نشت پرسید که چه شده مرد گفت که خیلی تشنه و گرسنه ام.این مرد زاهد یگ مقدار آب و نان که داشت به این مرد داد مرد بعد از خوردن نان و آب سر حال آمد مرد زاهد میخواست که به راه خود ادامه بدهد که این مرد دیگری گفت میشودکه از تان یگ خواهش بکنم؟مرد زاهد جواب داد بلی چرا نه…!این مرد دیگر گفت: میشود آن سنگ که در داخل بکس تان است به من بدهی؟مرد زاهد سنگ را از داخل بکس خود بیرون میکند به این مرد دیگر میدهد این مرد میداند که سنک که مرد زاهد برایش داده چه قدر با ارزش است.بعد از چند مدت باز هم همین دو تا مرد باهم رو برو میشود.مرد که در صحرا از گرسنگی و تشنگی نزدیگ بود که جان خود را از دست بدهد به زاهد گفت: سنگ که آن روز به من دادی دو باره آوردم میخواهم برایت پس بدهم. زاهد سوال کرد: چرا این سنگ مشکل تو را حل نکرد!؟ مرد جواب داد من چیزی با ارزش تر از سنگ از تو یاد گرفتم اینکه در این دنیا هیچگاه به مال دنیا ایمان نداشته باشم. چرا که حسادت مال دنیا انسان را کور میسازد و دیگر نمیتوان کسی جزء خودش دید مانند آینه که پشت شان با نقره جیوه شده باشد.
منبع: aminiblog.blogfa.com