مزرعه سیب زمینی
مجموعه: داستانهای خواندنی
داستان کوتاه و جالب
داستان کوتاه مزرعه سیب زمینیپیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد. او میخواست مزرعه سیبزمینیاش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود.
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد:پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم.من نمیخواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شدهام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد.من میدانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم میزدی.دوستدار تو پدر
پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد:پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحهای پنهان کردهام.صبح فردا ۱۲ نفر از مأموران و افسران پلیس محلی دیده شدند، و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحهای پیدا کنند.پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و میخواهد چه کند؟
پسرش پاسخ داد: پدر برو و سیبزمینیهایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم.
نتیجه اخلاقی:هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد. اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید میتوانید آن را انجام بدهید.
منبع: farshadnikbin.blogfa.com
داستان های جالب و خواندنیاهدای قلب ( عاشقانه )خدایا با من حرف بزنخودت پل خودت را بسازداستان خواندنی اجازهداستان زیبای مترسک دست نایافتنی بزرگ