سپر و سنگ (حکایت)
سپر و سنگ (حکایت)
مجموعه: شهر حکایت
مردی با سپری که به دوش انداخته بود به میدان جنگ رفت. از طرف دشمن سنگی بر سرش خورد و سرش شکست.
فریاد مرد بلند شد و گفت: ای بی مروت، مگر کوری و سپر به این بزرگی را نمی بینی که سنگ بر سر من می زنی؟
منبع:seemorh.com
گنجینه مثل ها و حکایاتحکایت بهلول و آب انگورمیدان جنگ احمق ترین مردم جواب تحسین برانگیز جواب دندان شکندرس بهلول به شیخ جنید