از بستگان خدا (داستانک)
مجموعه: داستانهای خواندنی (۲)
کودکی با پای برهنه روی برف ها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد.زنی در حال عبور او را دید و دلش سوخت، او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش!کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم.کودک گفت: می دانستم با او نسبتی دارید!منبع:asriran.com