ای دوست قبولم کن و جانم بستان …
مجموعه: آرامش سبز
ای دوست قبولم کن و جانم بستان
ای دوست قبولم کن و جانم بستانمستم کن و وز هر دو جهانم بستان
با هر چه دلم قرار گیرد بی توآتش به من اندر زن و آنم بستان
ای زندگی تن و توانم همه توجانی و دلی ای دل و جانم همه تو
تو هستی من شدی از آنی همه منمن نیست شدم در تو از آنم همه تو
خود ممکن آن نیست که بردارم دلآن به که به سودای تو بسپارم دل
گر من به غم عشق تو نسپارم دلدل را چه کنم بهر چه میدارم دل
در عشق تو هر حیله که کردم هیچ استهر خون جگر که بی تو خوردم هیچ است
از درد تو هیچ روی درمانم نیستدرمان که کند مرا که دردم هیچ است
من بودم و دوش آن بت بنده نوازاز من همه لابه بود از وی همه ناز
شب رفت و حدیث ما به پایان نرسیدشب را چه کنم حدیث ما بود دراز
دل تنگم و دیدار تو درمان من استبی رنگ رخت زمانه زندان من است
بر هیچ دلی مباد بر هیچ تنیآن کز قلم چراغ تو بر جان من است
ای نور دل و دیده و جانم چونیوی آرزوی هر دو جهانم چونی
من بی لب لعل تو چنانم که مپرستو بی رخ زرد من ندانم چونی
افغان کردم بر آن فغانم می سوختخامش کردم چو خامشانم می سوخت
از جمله کرانها برون کرد مرارفتم به میان و در میانم می سوخت
من درد تو را ز دست آسان ندهمدل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به یادگار دردی دارمکان درد به صد هزار درمان ندهم
اندر دل بی وفا غم و ماتم بادآنرا که وفا نیست از عالم کم باد
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکردجز غم که هزار آفرین بر غم باد
در عشق توام نصیحت و پند چه سودزه رآب چشیدهام مرا قند چه سود
گویند مرا که بند بر پاش نهیددیوانه دل است پام بر بند چه سود
من ذره و خورشید لقایی تو مرابیمار غمم عین دوایی تو مرا
بی بال و پر اندر پی تو میپرممن کَه شدهام چو کهربایی تو مرا
غم را بر او گزیده می باید کردوز چاه طمع بریده می باید کرد
خون دل من ریخته میخواهد یاراین کار مرا به دیده میباید کرد
آبی که از این دیده چو خون میریزدخون است بیا ببین که چون میریزد
پیداست که خون من چه برداشت کنددل میخورد و دیده برون میریزد
عاشق همه سال مست و رسوا بادادیوانه و شوریده و شیدا بادا
با هوشیاری غصه هر چیز خوریمچون مست شدیم هر چه بادا بادا
از بس که برآورد غمت آه از منترسم که شود به کام بدخواه از من
دردا که ز هجران تو ای جان جهانخون شد دلم و دلت نه آگاه از من
ما کار و دکان و پیشه را سوختهایمشعر و غزل و دو بیتی آموختهایم
در عشق که او جان و دل و دیدهی ماستجان و دل و دیده هر سه را سوختهایم
شعر از مولوی
در ادامه بخوانید خدا کیست؟ سؤالی کفرآمیز یا خداشناسانه؟اگر خدا را شناختی رهایش نمیکنی!تمثیلی از ذات پاک خداوندخدا کجاست؟آیا خدا من را فراموش کرده است؟الهی نامه