حکایت راز دل به زن مگو
حکایت راز دل به زن مگو
مجموعه: شهر حکایت
پدری به پسرش وصیت کرد که در عمرت این سه کار را نکن : راز دل به زن مگو ، با نو کیسه معامله نکن و با آدم کم عقل رفیق نشو .
بعد از این که پدر ازدنیا رفت پسر خواست بداند که چرا پدرش بهاو چنین وصیتی کرده؟ پیش خودشگفت : امتحان کنمببینم پدرم درست گفته یا نه.هم زن گرفت، هم قرض کردو هم با آدم کم عقل دوست شد.روزی زن جوان از خانه بیرون رفت. مرد فوری رفت گوسفندی آورد و در خانه کشت و خون گوسفند را دور خانه ریخت و لاشه اش رازیرزمین پنهان کرد. زن وارد خانه شد و به شوهرش گفت : چه شده؟ خون ها مال چیست؟مرد گفت : آهسته حرف بزن. من یک نفر را کشته ام. او دشمن من بود.اگر حرفی زدی تو را هم می کشم. چون غیر از من و تو کسی از این راز خبرندارد. اگر کسی بفهمد معلوم می شود تو گفته ای.زن،تا اسم کشته شدن را شنید، فوری به پشت بام رفت و صدا زد : مردم بهفریادم برسید.شوهرم یک نفر را کشته، حالا می خواهد مرا هم بکشد. مردم دهبه خانه آنها آمدند. کدخدای ده که کم عقل بود و دوست صمیمی آن مرد بود فوری مرد را گرفت تا به محکمه قاضی ببرد. در راه که می رفتند به آدمنوکیسه برخوردند.مرد نوکیسه که از ماجرا خبر شده بود دوید و گریبان مرد را گرفت و گفت : پولی را که به تو قرض داده ام پس بده. چون ممکن است توکشته بشوی و پول من از بین برود.به این ترتیب، مرد، حکمت این ضرب المثل را دانست. سپس لاشه گوسفند را نشان داد و اصل ماجرا را به قاضی گفت و آزاد شدمنبع:robabnaz29.persianblog.ir
گنجینه مثل ها و حکایاتبرو ماستت رو کیسه کن!!ریشه تاریخی ضربالمثل ایراد بنی اسرائیلیریشه ضربالمثل – برعكس نهند نام زنگی كافورزن در ضربالمثلهاي مللضرب المثل ازاین ستون به آن ستون فرج استضربالمثلهای زیبا و خواندنی جهان