

حکایت مرگ و زندگی
حکایت مرگ و زندگی
مجموعه: شهر حکایت
حکایت مرگ و زندگی
گویند صاحب دلی، وارد جمعی شد.حاضرین همه او را شناختند و از او خواستند که پس از انجام کارهایش آنان را پندی گوید.پذیرفت.کارهایش که تمام شد همگی نشستند و چشمها به سوی او بود.مرد صاحب دل خطاب به جماعت گفت:ای مردم ! هر کس از شما که می داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد!کسی برنخاست.گفت: حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد!باز کسی برنخاست.گفت: شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید و برای رفتن نیز آماده نیستید!
منبع: parcha.mihanblog.com
گنجینه مثل ها و حکایاتحکایت بهلول و آب انگور بعد از مرگبهلول و شيخ جنيد بغدادحکایت حلوافروش و مشتری حکایت خواندنیحکایت خواندنی ایثار و شکر