حکایت چهار کس که زبان هم را نمی فهمیدند
حکایت چهار کس که زبان هم را نمی فهمیدند
مجموعه: شهر حکایت
چهار تن با هم همراه بودند یکی ترک و یکی تازی، یک فارس و یکی رومی. به شهری رسیدند. یکی از راه دلسوزی به آنان یک درهم پول داد که غریب بودند.
فارسی زبان: «با این پول انگور بخریم.» تازی گوی (عرب زبان): «عنب بخریم.» ترک زبان: «اُزُم بخریم.» رومی زبان: «استافیل باید بخریم.»
ستیز و جنگ و نزاع در میانشان درگرفت تا جایی که به هم مشت می زدند. حکیمی آنجا رسید و به سخنان آنان گوش داد. او که چهار زبان را می دانست فهمید همه یک چیز می خواهند ولی به زبان خود می گویند. پول آنان را گرفت و رفت برای آنان انگور خرید هر چهار نفر مطلوب خود را دیدند و خوشحال شدند و دعوا پایان یافت. این است کار حکیمان الهی و اولیای خدا.
مرغ ِجان ها را درین آخِر زمان نیستشان از همدگر یک دم امان هم سلیمان هست اندر دور ِما کو دهد صلح و نماند جور ِما مرغ جانها را چنان یکدل کند کز صفاشان بی غِش و بی غِل کند
منبع:bookshopnews.com
گنجینه مثل ها و حکایاتحكایت دیو و سلیمانحکایت زیبای مرد دباغ در بازار عطر فروشانخواجه بخشنده و غلام وفادارداستان جالب گوهر پنهانسه داستان زیبا از مثنوی معنویحکایت آموزنده ی پرنده نصیحتگو