

داستان کوتاه افسانهای کوچک
مجموعه: داستانهای خواندنی (۲)
داستان های کوتاه و خواندنی
افسانهای کوچکموش گفت: “دریغا که جهان هر روز کوچکتر میگردد! در آغاز به قدری بزرگ بود که میترسیدم، هی میدویدم و میدویدم، و خوشحال بودم که سرانجام در دور دست دیوارهایی در راست و چپ میدیدم، اما این دیوارهای دراز چنان زود تنگ شده است که من دیگر در آخرین اتاق هستم، و آنگاه در گوشه تلهای هست که من باید تویش بیفتم.”
گربه گقت: “فقط باید مسیرت را تغییر دهی” و آن را بلعید.
منبع: نویسنده: فرانتس کافکا
dastan.blogtarin.com