شعری زیبا در مورد خدا
مجموعه: آرامش سبز
پیش از اینها فکر می کردم که خدا خانه ای دارد کنار ابرهامثل قصر پادشاه قصه هاخشتی از الماس خشتی از طلاپایه های برجش از عاج و بلوربر سر تختی نشسته با غرورماه برف کوچمی از تاج او هر ستاره، پولکی از تاج اواطلس پیراهن او، آسماننقش روی دامن او، کهکشان رعدو برق شب، طنین خنده اشسیل و طوقان، نعره توفنده اشدکمه ی پیراهن او، آفتاببرق تیغ خنجر او مهتاب هیچ کس از جای او آگاه نیستهیچ کس را در حضورش راه نیستبیش از اینها خاطرم دلگیر بود از خدا در ذهنم این تصویر بودآن خدا بی رحم بود و خشمگینخانه اش در آسمان، دور از زمینبود، اما در میان ما نبودمهربان و ساده و زیبا نبوددر دل او دوست جایی نداشتمهربانی هیچ معنایی نداشتهر چه می پرسیدم، از خود، از خدا از زمین، از آسمان، از ابرهازود می گفتند: این کار خداستپرس وجو از کار او کاری خداست
هرچه می پرسی، جوابش آتش استآب اگر خوردی، عذایش آتش استتا ببندی چشم، کورت می کند تا شدی نزدیک، دورت می کندکج گشودی دست، سنگت می کندکج نهادی پای، لنگت می کند
با همین قصه، دلم مشغول بود خواب هایم خواب دیو و غول بودخواب می دیدم که غرق آتشمدر دهان اژدهای سرکشمدر دهان اژدهای خشمگینبر سرم باران گرز آتشینمحو می شد نعرهایم، بی صدادر طنین خنده ای خشم خدانیت من، در نماز و در دعاترس بود و وحشت از خشم خداهر چه می کردم، همه از ترس بودمثل از بر کردن یک درس بود مثل تمرین حساب و هندسهمثل تنبیه مدیر مدرسهتلخ، مثل خنده ای بی حوصله سخت، مثل حل صدها مسئلهمثل تکلیف ریاضی سخت بودمثل صرف فعل ماضی سخت بود
تا که یک شب دست در دست پدر راه افتادم به قصد یک سفردر میان راه، در یک روستاخانه ای دیدم، خوب و آشنازود پرسیدم: پدر، اینجا کجاست؟گفت اینجا خانه ی خوب خداستگفت: اینجا می شود یک لحظه ماند گوشه ای خلوت، نماز ساده خواند با وضویی، دست و رویی تازه کردبا دل خود، گفتگویی تازه کرد گفتمش، پس آن خدای خشمگینخانه اش اینجاست؟ اینجا، در زمین؟گفت: آری، خانه ای او بی ریاستفرش هایش از گلیم و بوریاستمهربان و ساده و بی کینه استمثل نوری در دل آیینه استعادت او نیست خشم و دشمنینام او نور و نشانش روشنیخشم نامی از نشانی های اوستحالتی از مهربانی های اوستقهر او از آشتی، شیرین تر استمثل قهر مادر مهربان استدوستی را دوست، معنی می دهدقهر هم با دوست معنی می دهدهیچکس با دشمن خود، قهر نیستقهر او هم نشان دوستی ستتازه فهمیدم خدایم، این خداست این خدای مهربان و آشناستدوستی، از من به من نزدیکتر
آن خدای پیش از این را باد بردنام او را هم دلم از یاد برد
آن خدا مثل خواب و خیال بودچون حبابی، نقش روی آب بود
می توانم بعد از این، با این خدادوست باشم، دوست، پاک و بی ریا
سفره ی دل را برایش باز کنم
می توان درباره ی گل حرف زدصاف و ساده، مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت با دو قطره، صد هزاران راز گفتمی توان با او صمیمی حرف زدمثل باران قدیمی حرف زدمی توان تصنیفی از پرواز خواندبا الفبای سکوت آواز خواندمی توان مثل علف ها حرف زدبا زبانی بی الفبا حرف زدمی توان درباره ی هر چیز گفتمی توان شعری خیال انگیز گفتمثل این شعر روان و آشنا:پیش از اینها فکر می کردم خدا…
منبع:tebyan.net
در ادامه بخوانیدشعر زیبای بنگاه دنیاالهی به مستان میخانه اتای دوست قبولم کن و جانم بستان …ای عفو تو شامل گناهانبه نام خداوند جان و خرد خدایـــا دلــــــم بـــاز امشب گــــــرفته…!!