ظالم رعنا (حکایت)
ظالم رعنا (حکایت)
مجموعه: شهر حکایت
از بایزید پرسیدند: پیر تو که بود؟
گفت: پیرزنی. روزی در صحرا رفتم، پیرزنی با انبانی آرد برسید. مرا گفت: این انبان آرد با من برگیر.
من چنان بودم که خود نیز نمی توانستم برد. به شیری اشارت کردم. بیامد. انبان بر پشت او نهادم و پیرزن را گفتم: اگر به شهر روی، گویی که را دیدم؟
گفت: ظالمی رعنا را دیدم.
گفتم: هان چه می گویی پیرزن.
گفت: این شیر
مکلف است یا نه؟
گفتم: نه.
گفت: تو آن را که مکلف نیست تکلیف کردی، ظالم نباشی؟
گفتم: باشم.
گفت: با این همه می خواهی که اهل شهر بدانند که این شیر فرمان بر داراست و تو صاحب کراماتی.این، نه رعنایی بود؟
منبع:روزنامه جام جم
گنجینه مثل ها و حکایات بعد از مرگبهلول و شيخ جنيد بغدادحکایت بهلول و آب انگورحکایت حلوافروش و مشتری حکایت خواندنیحکایت خواندنی ایثار و شکر