عاشقانه گفت: من برادری گمشده دارم!
مجموعه: داستانهای خواندنی (۲)
بسیار شیکتر و به روز تر از آن بود که به نظرت بیاد خودش هم مجروح جنگیه! آن هم چه مجروحی؟؟ درست حسابی جانباز….
اما مگه باور میکردی؛ شیک و خوش قیافه و با اطلاعات؛ دکترا داشت و استاد بود نگاهش که میکردی فکر میکردی همین الان میخوان باهاش مصاحبه مطبوعاتی کنند پیرامون موضوع: چگونه این همه سلامت هستید؟
و اولین سئوال این خواهد بود: راز سلامتی و شادابی شما چیست؟
غافل از اینکه تصور کنی که جواب این باشه: من چند ترکش در نخاعم دارم؛ شیمیائی شدم و سرطان خون دارم؛ و در ضمن یک ترکش هم در لگنم……اگر اولین بار که اینها را شنیدم شوکه نشدم؛ تنها دلیل این بود که قبلا دورادور پرسیده بودم ایشان کی هستند؟
و جواب شنیده بودم: ایشان رئیس فلان امور هستند و استادند و درضمن جانباز و مجروح جنگی…
البته کمی تا قسمتی ابروهای من به ریشه موهای سرم نزدیک شد که خوب طرف مقابل هم بسیار ذوق کرد؛ اصلا معلوم بود اینجوری گفته که من شوکه بشم و از دیدن قیافه متعجبم لذت ببره.
تصورم از مجروح جنگ آن هم با این همه شرح و بسط چیز دیگری بود؛ نه انسانی که در متانت کامل و آرام قدم بر میداشت تا کسی از تمامی این کوله بار پر از دردش چیزی حس نکند….
نه اینکه تا حالا مجروح جنگی ندیده بودم؛ نه اینکه تا حالا جانباز ندیده بودم؛ هر چند که تصاویری که پرویز پرستوئی از مجروحان جنگی به من داده بود همیشه همینقدر لطیف و انسان و ساده بودند و شاید عجیب این بود که این هم همینقدر سینمائی به نظر میرسید.
هر بار از دور؛ به نظر می آمد به تصویر سینما نگاه میکنم…… اما چقدر نزدیک….. اینه که حاتمی کیا تصویر میکرد؛ اینهان که دوروبرمونند؛ خوبه تو سینما دیده بودم!
گهگاهی دکتر صدایش میکردند؛ چند نفری استاد؛ که به هردو محترمانه جواب میداد اما کمی حالت چشمانش عوض میشد معلوم بود ترجیح میداد به نام فامیل صدایش کنند. به همه احترام میکرد و با بعضی ها شوخی..
طلبکار نبود تصویری که خیلی از مجروح نشدگان جنگی و جانباز نبودگان جنگی بعد از جنگ به من داده بودند..
و بیش ازهرچیز کمک بود؛ تمام دانشجوهای اداره برای کارهای دانشگاهیشون کنار دستش نشسته بودند یا هی داشتند میرفتند و می آمدند..بدون مکث و اطوار میدیدی که داره بهشون سرویس میده راهنمائی میکنه؛ فرقی نمیکرد چه تیپی باشه این دانشجو یا همکار؛ رئیس باشه کارمند باشه خانم باشه یا آقا! در که باز میشد صداشو میشنیدی که:
به به سلام! یعنی ســـــــــــلام؛ یک سلام کشیده و مهربان با صدایئ آرام و متین؛ و همراهی و همکاری براشون شروع میشد. که خوب این سلام کشیده و مهربان خودش معنی اش همین بود که بیا تو من بهت کمک میکنم؛ کمکی هم از دستم بر نیاد مهربانی نشون میدم….میدونید فکر نکنم هیچکس به فکرش میرسید که ازش بپرسه: آقای دکتر کمکی هم از دست ما براتون بر می آد؟؟
یا مثلا: نمیدونم؛ دکتر میخواهی با هم درد دل کنیم…..؟
؛ پشت فرمان نشسته بودم و توی ترافیک عجیب و غریب بزرگراه بودم و به قیافه عصبانی؛ شاد؛ متفکر یا در حال حرف زدن با موبایل ماشینهای بقلی نگاه میکردم. برای جلوگیری از فکر کردن به چهره افراد رادیو را گرفتم که اتفاقی روی موج رادیو جوان بود.
خانم مجری با انرژی تمام داشت صحبت میکرد که بله الان با یکی از جوانترین رزمندگان جبهه مصاحبه ای داریم که شما را به شنیدن اون دعوت میکنم و اینکه ایشون الان استاد چند تا از دانشگاههای ما هستند و از سن بسیار کمی در جبهه حضور داشتند و در همان سن کم به نوعی فرمانده و آنالیزور هم بودند…ووووو
صدای جوانی که در جواب خانم مجری با حجب و سرشار از انرژی جواب داد به نظرم آشنا آمد که متوجه شدم نام فامیلی که اعلام شد خود دکتر هست! برام جالب بود رادیو را بلند کردم و شیشه های ماشین را بالا دادم که بهتر بشنوم…
خیلی آرام و مهربان از این تشکر کرد که چقدر عالیه که هر چند در طی سال از جانبازان و فرماندهان زمان جنگ یادی نمیکنید اما در این دوره یادی از ما کردید…و آنقدر شوخی لطیفی کرد که خانم مجری هول شد و با دستپاچگی اما حرفه ای جواب داد که نخیر ما در رادیو جوان همیشه به یاد شما هستیم و فلــــــــــــــان
و مصاحبه ادامه پیدا کرد که شما چند ساله بودید که به جبهه رفتید و جواب آمد که ۱۶ ساله……
و من حیران که خدایا: چقدر سینمائی! پس اینها هنوز زنده اند این نسل هنوز هست آن عکسهایی که همیشه در روزهای یادبود دفاع مقدس روی دیوارها و بیل بوردها می بینینم اینهان…. حالا شدند چند ساله!
و سئوالهای دیگه که مثلا: الان مشغول به چه کاری هستید؟ و ای وای مگر استادید؟ یا آهان بله کاش استاد ما هم بودید که بخصوص رشته شما فلان است و با کار ما در ارتباط؟؟ و آخر هم کجا تدریس میکنی بیائیم دانشجو شویم و چه نمره ای در این درس به ما میدادید؟؟؟؟ اگر استادمان بودید!
و با خنده و شوخی تمام شد!!
شاید حق داشتند خانم مجری؛ شاید.
شاید فکر کردند رادیو جوان است و جوانها ی حالا دیگر حوصله ندارند باز و باز و باز از تعداد دوستانتان که شهید شدند و چند گلوله شلیک کردید و خاکریز چه شکلی بود و تیر سیمینوف تک تیر انداز با رگبار چه فرقی داشت وسنگر تان چند نفره بود؛ لوله تانک توی دهنه سنگر جا میشد؟!؟! یانه؟؟ حالا بعضا” یک شوخی بیمزه هم ضمیمه سئوالات برای شاد کردن فضا!!؛ را تکراری بشنوند.
علی الخصوص آن سئوال معروف: میشه یک خاطره از دوران جنگ برامون تعریف کنید…..؟
که هر چند هر سردار یا سربازی همان که برگه اعزامش را گرفته و رفته خط اول جبهه براش اصل و اثاث تمام خاطرات دفاع مقدسش هست؛ چه برسد به اینکه چند نفر از دوستانش یا برادرانش یا پسر خاله و همسایه هایش جلو چشمانش تکه تکه شدند به خاطر صدام لعنتی زیاده خواه!
و اینکه حالا از بیسیم چی بودن شروع کردن یا آرپی جی زن بودن؛ تو خرمشهر بودن یا تو عملیات بدر یا……همشون بدون استثنا تا ازشون راجع به خاطرات جنگی میپرسی اول چشمهاشون چه سبز باشه چه مشکی چه قهوه ای یا آبی؛ یکهو رنگش میشه خاکستری……خاکستری تیره. و برای حفظ مکان و زمان حال؛ بیرنگ ترین خاطرشونو میگن و نه اونکه باعث شده یکهو احساس کنی جلوی چشمشون مین ترکیده که چشمشون اینطور خاکستری به نظرت رسیده…
منتظر در ترافیک! هان پس اینجا بودم و همین مصاحبه کوتاه ناگهان منو پرت کرد به کجاها و اینکه این صدای آرام در پشتش چه فکرهائی هست ودر این لحظه که کلیک صدای قطع کردن تلفن آمد چه حسی داره؟
چه حسی داره یک سرباز جنگی که نه جانبازه نه مجروح و نه قطع نخاع و غیره اما جلوی چشمش برادرش تکه تکه شده وقتی داشته میدویده از این خاکریز به آن خاکریز و گوله خورده به نارنجکی که به کمرش وصل بوده…
چه حسی داره یک سرباز جنگی که کارت پایان خدمتشو که نگاه میکنه هر بار یاد صبحی می افته که با صدای شلیک توپ و تیر بار توی خاکریزبیدار شده و هر چی همسنگریشو صدا کرده؛ همونجوری،خوابیده،اونو مرده پیدا کرده….خواب؛ آرام؛ شاید داشته خواب مادر؛ همسر؛ فرزند؛ یا پدرش را میدیده که منتظر بوده توی مرخصیش که ۲ روز دیگه بوده؛ براش گوسفند بکشه؟
چه حسی داره سرباز جوان و کم سن وسالی که دیگه الان جوان نیست؛ وقتی هر بار پوتینهاشو نگاه میکنه یاد شبی می افته که تا صبح بالای سر جنازه ۴ تا از همرزمهاش کشیک داده گرگ پارشون نکنه که بتونه با پلاکهاشون به مادراشون برسوندشون….آنوقت از ترس همش به نوک پوتینهاش نگاه میکرده.
بوق بوق .. آهان باید برم جلوتر به ساعت نگاه میکنم فقط سه دقیقه از پایان مصاحبه گذشته… ومن به این همه چیز فکر کردم…. پس دکتر الان به چی فکر کرد …. در این سه دقیقه؟؟؟
از توی پله های اداره با سرعت دارم میرم پائین برم ناهاربخورم؛توی سلف سرویس؛ ببخشید!!غذاخوری اداره.
همکارها منتظرند که ناهار بخوریم و خستگی درکنیم برگردیم پشت میزهامون، واحدهامون و به کارهامون برسیم.. احساس یک موج آرام باعث آرام حرکت کردنم میشه و روبروی خودم دکتر را می بینم و انگار یکهو تمام مصاحبه رادیویی چند روز پیش جلوی چشمهام مصور میشه…سلام آقای دکتر؛ سلام سرکار خانم.. دلم میخواست ادای خانم مجری رادیو جوان را در آرم و پرشور و حال بپرسم: میشه برای ختم کلاممون یک خاطره از دوران جنگ برام تعریف کنید؟؟ همین چند ثانیه مکث باعث شد متوجه بشم در فکر فرو رفته! شاید سلام کردن من زیادی طول کشید یا شاید چشمهام آنقدرناگهان خاکستری شد که که اونو به یاد چیزی انداخت. یک چیز آشنا.
بعد از بیماری مادرم باید مرخصی میگرفتم تا در کنارش باشم؛ وقت زیادی برای دیدن و در کنارش ماندن نمانده بود؛ زمانی که به یک سال کشید؛ گهگاهی برای دیدن همکاران به اداره میرفتم که گهگاهی دکتر نیز جویای حال مادرم و خانواده ام میشد و همین باب آشنائی احترام آمیزی شد که بتوانم گهگاهی چهار کلامی با او صحبت کنم……
یکبار که به دلیلی کاری به دفترش رفتم و گرم صحبت کاری بودیم از بیماری من و کمردرد عجیبی که داشتم احوالپرسی کرد
و این درد را با درد ترکشی که درنخاعش داشت مقایسه کرد؛ کوتاه؛ آرام؛ گذرا؛ .
با خودم گفتم من فقط این مهره کمرخودم به نخاع خودم فشار می آره و اینه؛ وای از اینکه یک ترکش توی کمرش داره وآنوقت اینجور عادی راجع بهش صحبت میکنه….. از چند موضوع صحبت شد اما نمیدونم چی گفتم یا چه حرکتی کردم که خیلی آرام و کشیده و عاشقانه گفت: من برادری گمشده دارم!!….
و فقط نگاهم کرد؛ از آن نگاهها که یک دنیا حرف توشه.
انگار یک رگ توی مغزم پاره شد و صدای هوهوی باد توی گوشهام پیچید و من فقط نگاهش کردم؛ به آدمی که راجع به برادر مفقود الاثرش به این با احساسی صحبت میکنه چه باید گفت؟ به خودم گفتم تو هم که فقط شاعرانه فکر میکنی!! از ذهنم گذشت بهش بگم:
از گم کرده حرف زدید
نه از مرگ
این یعنی آخر امید
و انتظار
و اطمینان
آدمی که میگه چیزی را گم کردم
یعنی مطمئنه پیداش میکنه!!
و به خودم گفتم: اگر اینها نبودن – آن روزها که جنگ شد – اینهائی که الان خودشون کلی ترکش توی جسم و روحشونه؟؟……؟؟؟؟
اگر اینها نبودن که اصلا وقتی دارند آرام راه میرن فکر میکنی فیگور حرکتیشون اینه ؛ مدل راه رفتنشون اینجوریه؛ بعد اصلا نمیدونی به خاطر جراحی های زیادیه که برای ترکشهاشون روشون انجام میشه…
اگر اینها نبودن که بدونی وقتهائی که میری یکهو سرشون را از روی میز بر میدارند که مثلا خسته بودیم سرمونو گذاشته بودیم رو میز استراحت کنیم؛ اما آنقدر خون دماغ شده بودند که دیگه جان ندارند سرشونو بالا بیارند…
اگر اینها نبودن که وقتی میرن جراحی قلب و میپرسی ازشون؟ برای قلبتون چه اتفاقی افتاده؟ بگن یک باطری!
یک باطری کوچولو اندازه سیم کارت موبایلتون روش گذاشتن؛ منو دیجیتالی کردن و بخندند……و بگذرند….
خرمشهر و جزیره مجنون و تهران و ایــــران چی میشد.؟
آخه میدونید عاشقانه گفت: من برادری گمشده دارم………..
از گم کرده حرف میزنند
نه از مرگ
این یعنی
آخر امید
انتظار
اطمینان
آدمی که میگه چیزی را گم کردم
یعنی مطمئنه پیداش میکنه!!
نویسنده: مینا یزدان پرست
منبع:seemorgh.com