قصــه ی کرم شب تاب
مجموعه: داستانهای خواندنی (۲)
قصــه ی کرم شب تاب
گروهی میمون در کوهی زندگی می کردند. یک شب ، بادسردی شروع به وزیدن کرد.
میمون های بیچاره ، به اطراف می دویدندوبه دنبال جایی گرم می گشتند.
دراین هنگام چشمشان به کرم شب تابی افتاد که درکنار درختی پناه گرفته بود .
میمون ها خیال کردند که آن کرم آتش است. هیزم بر روی آن گذاشته بودند وفوت می کردند تا آتش درست کنند.مرغی بر روی یکی از شاخه های درخت نشسته بودوکار بیهوده ی میمون ها را تماشا می کرد. به آن ها گفت : این آتش نیست که هیزم روی آن گذاشته اید! ولی میمون ها اصلا توجهی به حرفهای اونمی کردند .دراین هنگام ، مرد مسافری از کنار آن درخت می گذشت . به مرغ گفت : بیهوده خودت را خسته نکن . حرف های تو در گوش این گروه فرو نمی رود .
نصیحت کردن این میمون ها مثل پنهان کردن شکر درزیرآب و امتحان کردن شمشیر بر روی سنگ است . مرغ به حرف های مرد مسافر توجهی نکرد. ازدرخت پایین آمد ونزد میمون هارفت وگفت : این ……. آتش ……. نیست ! میمون ها که ازدست مرغ کلافه شده بودند، اورا گرفتند وپرهایش راکندند. داستان از کتاب کلیله ودمنه ، بازنویسی مریم شریف رضویان ، بااندکی تغییر