معجون آرامش
معجون آرامش
مجموعه: شهر حکایت
روزی انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر بستند.چون روزی چند بر این حال بود،کسری کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند. آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان.بدو گفتند:در این تنگی و سختی تو را آسوده دل می بینم!گفت:معجونی ساخته ام از شش جزئ و به کار می برم و چنین که می بینید مرا نیکو می دارد.گفتند:…آن معجون را شرح بازگوی که ما را نیز هنگام گرفتاری به کار آیدگفت:آری جزء نخست اعتماد بر خدای عزوجل است.
دوم آنچه مقدر است بودنی است.
سوم شکیبایی برای گرفتار بهترین چیزهاست.
چهارم اگر صبر نکنم چه کنم،پس نفس خویش را به جزع و زاری بیش نیازارم.
پنجم آنکه شاید حالی سخت تر از این رخ دهد.
ششم آنکه از این ساعت تا ساعت دیگر امید گشایش باشد چون این سخنان به کسری رسید او را آزاد کرد و گرامی داشت.
منبع:dastanak.com
گنجینه مثل ها و حکایاتحکایت خواندنیسلطان محمود و لرز سرماکل عمرت برفناست!بهلول و شيخ جنيد بغدادحکایت بهلول و آب انگورحکایت مصیبت