هــدیه سـال نــو
مجموعه: داستانهای خواندنی (۲)
– خانم لطفا خریداتونو بذارین روی میز.
صدای صندوقدار در گوشش زنگ زد، به آرامی سبد خریدش را خالی کرد، آن روز هم سعی کرده بود فقط به مقدار نیازش وسیله خریداری کند، تا هم بتواند کمی از پولش را پسانداز کند و هم اینکه اسراف نکرده باشد.
در تمام این دو سالی که ازدواج کرده بود هدیهای برای شوهرش ناصر نخریده بود، آنقدر درگیر قسط، قرض و خانه خریدن شده بودند که چیزی برایشان نمیماند، بنابراین هدیه او به ناصر فقط در حد چند شاخه گل رز سرخ بود و دیگر هیچ. آن موقع تصمیم گرفته بود که بلوز زیبایی را که پشت ویترین دیده بود برایش بخرد.
– خانم، میشه هفده هزار تومن.
پولهایش را شمرد و به صندوقدار داد. داشت وسایلش را جمع میکرد که دختربچهای نظر او را جلب کرد. دخترک دست مادرش را میکشید و بیسکویتهای رنگی توی قفسه را نشان میداد. مادر و فرزند وضع مناسبی نداشتند، مادر دختربچه، بستهای کبریت در دست داشت، کودکش را در آغوش گرفت و بوسید، اما دخترک بوسه نمیخواست دلش میخواست از آن بیسکویتهای رنگی داشته باشد، ناهید از حرکت لبهای مادر فهمید که میگوید: «حالا نه، بعدا میخرم» دلش گرفت، میخواست برود و چند تا از آن بیسکویتها برای دخترک بخرد، اما با خودش گفت: «شاید مادرش ناراحت شود.»
وسایلش را در دو کیسه آماده کرد، اما هنوز نگاهش و دلش پیش دخترک بود، ناگهان فکری به ذهنش رسید، پنجشنبه بود بنابراین میتوانست به نیت خیرات اموات از آن بیسکویتها به دخترک برساند. با عجله خودش را به قفسه بیسکویتها رساند و ۱۵-۱۰ تا از آن بیسکویتها را برداشت و دوباره در صف صندوق ایستاد، در دلش خدا خدا میکرد به آنها برسد، صندوقدار، با تعجب نگاهش کرد، اما او فرصت نداشت توضیح دهد. بیسکویتها را در کیسه کوچکی ریخت، نگاه کرد، دخترک و مادرش آرامآرام از پلههای فروشگاه پایین میرفتند. ناهید کیسه پر از بیسکویت را جلوی چند نفر گرفت و گفت: «خیراته.» با عجله خودش را به دخترک و مادرش رساند، نفس نفس میزد، کیسه وسایلش را در یک دست محکم کرد و با دست دیگر بیسکویتها را تعارف کرد.«بفرمایید… خیراته…»
دخترک از خوشحالی صورتش گل انداخت و خندید: «یکی از آن بیسکویتها را برداشت، یکی هم مادرش برداشت، دخترک سعی داشت بیسکویت را در مشت کوچکش پنهان کند، ناگهان مثل اینکه چیزی به ذهنش رسیده باشد گفت: «داداشی… داداشی هم میخواد.»
ناهید خندید و گفت: «تو داداشی هم داری… خب بیا اینارو ببر با داداشی بخور.» دخترک دستش را دراز کرد، اما مادرش مانع شد و گفت: «نه خانم من نمیخورم، واسه خودمو میدم به برادرش» مینا گفت: «خانم… اینا خیراته… حالا چه بهتر که بچهها بخورنش… عوضش شما هم فاتحه بخون… مطمئنم که بهتر از این نمیشه.»
مادر قبول کرد و از ناهید تشکر کرد. آن روز خیلی خوشحال بود… از اینکه توانسته بود قلب آن دختر کوچولو را پر از شادی کند؛ احساس رضایت میکرد.
وقتی به خانه رسید وسایلی را که خریده بود؛ در جای خودش گذاشت. بعد طبق معمول به طرف قلکش رفت تا دو هزار تومن دیگر در آن بگذارد. پولهایش را شمرد. ۲۵ هزار تومن… تا ۳۰ هزار تومان چیزی نمانده بود.آخرین روزهای سرد زمستان و تا عید نوروز چیزی نمانده بود، ناهید دلش میخواست کنار سفره هفتسین هدیه ناصر را به او بدهد.
روزها میگذشت و ناهید هم مثل بیشتر خانمها خودش را برای استقبال از بهار آماده میکرد، خانهتکانی و رسیدگی به کارهای خانه و همچنین تدارک سفره هفتسین از جمله کارهایی بود که او به خوبی از پَس همه آنها بر میآمد.
پس از اینکه همه کارهایش تمام شد، یک روز صبح تصمیم گرفت تا برای خرید آن بلوز به مغازه برود. هنوز از خم کوچه نگذشته بود که کسی از پشت سر صدایش زد، خانم… ببخشید! برگشت، برای لحظهای بیحرکت و بهتزده ماند، باورش نمیشد؛ همان زنی که آن روز در فروشگاه دیده بود، آنجا بود، اما بدون دخترک.
ناهید لبخند زد و گفت: «سلام… شما اینجا چه کار میکنید؟!»
زن لبخند تلخی زد و گفت: «سلام خانم… هنوز که هیچ کاری پیدا نکردم…»
– منظورتون چیه؟! … شما اینجا زندگی میکنید؟!
– بله خانم یه چهار ماهی میشه… توی همین کوچه شما… توی زیرزمین اون خونه آجر سه سانتی…
ناهید میدانست زن کدام خانه را میگوید؛ خانهای قدیمی با دری چوبی که درست آخرین خانه در آن کوچه بنبست بود. گفت: «عجب… پس چطور من شما رو تا به حال اینجا ندیدم…»
زن گفت: «ولی خانم من همیشه شمارو وقتی میرفتید بیرون و بر میگشتید میدیدم…»
– حالا… چه کاری از دست من بر مییاد.
زن آه سردی از اعماق وجود کشید و گفت: «دو سال پیش شوهرم با هزار بدبختی و سختی یک کارگاه کوچیک تولیدی راه انداخت… البته با شراکت دو نفر از دوستانش… بعد از یه مدت فهمیدم که اونا از سادگی شوهرم سوءاستفاده کردن و همه قراردادهای خرید و چکها رو به نام اون صادر کردن… بعدش اوضاع بهم ریخت… طلبکارا رسیدن و همه دار و ندارمون رفت… ما موندیم و یه دست لباس تن خودمون و بچههامون…»
حالا شوهرم توی یه مغازه پادویی میکنه، ما هم اومدیم اینجا یه زیرزمین اجاره کردیم نشستیم…، الان که شما رو دیدم گفتم بپرسم که نمیدونید اینجا توی همسایهها کسی کارگر خونه میخواد یا نه؟!
ناهید، احساس خوبی نداشت، او از همسایهاش غافل بود کسی که فقط سه خانه با او فاصله دارد… به آرامی گفت: «میشه… یه سری بریم خونتون؟!…»
رنگ از چهره زن پرید با شرمندگی گفت: «آخه… اونجا لایق شما نیست.»
این چه حرفیه… اگه میشه بریم.
– زن به علامت رضایت سری تکان دادند و هر دو راه افتادند. وقتی زن درِ زیرزمین را باز کرد… بوی تند نَم به مشامش رسید، دخترک آرام خوابیده بود… موکت نازکی تشکش بود و شَمَدِ نازکتری رو اندازش…
ناهید آرام گفت: «اون یکی پسرتون کجاست؟»
– رفته مدرسه… اینجا قابل شما نیست، ولی بفرمایید بشینید.
– نه… ممنون، باید برم…
ناهید از زن خداحافظی کرد… پایش برای خرید همراهی نمیکرد، کلیدش را از کیفش بیرون آورد و به خانه رفت.
وقتی ناصر آمد همه چیز را برایش تعریف کرد. ناصر هم ناراحت شد، به ناهید گفت: «اتفاقا سرایدار ادارهمون میخواد بره… میرم اونجا صحبت میکنم، اینا برن اونجا، هم شوهرش کارش معلوم میشه و هم اینکه اجارهخونه ندارند.»
ناصر با مدیرعامل اداره صحبت کرد و خیلی زود خانواده دخترک به خانه سرایداری اداره نقل مکان کردند. ناهید با پولی که پسانداز کرده بود کمی وسیله ابتدایی برایشان خرید.
آنها سال جدید را همراه دوستانی که تازه پیدا کرده بودند، آغاز کردند و ناهید باز هم امیدوار بود که با پساندازش بتواند برای تولد ناصر کادو بخرد.