پادشاهی همه جا
مجموعه: داستانهای خواندنی (۲)
داستانهای کوتاه
مرد فقیری به شهری وارد شد، هنوز خورشید طلوع نکرده بود و دروازه شهر باز نشده بود.پشت در نشست و منتظر شد، ساعتی بعد در را باز کردند،تا خواست وارد شهر شود، جمعی او را گرفتند و دست بسته به کاخ پادشاهی بردند،هر چه التماس کرد که مگر من چه کار کردم، جوابی نشنیداما در کاخ دید که او را بر تخت سلطنت نشاندند و همه به تعظیم و اکرام او بر خاستند و پوزش طلبیدند.چون علت ماجرا را پرسید! گفتند:«هر سال در چنین روزی، ما پادشاه خویش را این گونه انتخاب می کنیم.»پادشاه کنونی که مرد فقیربود با خود اندیشید که داستان پادشاهان پیش را باید جست که چه شدند و کجا رفتند؟طرح رفاقت با مردی ریخت و آن مرد در عالم محبت به او گفت که:« در روزهای آخر سال، پادشاه را با کشتی به جزیره ای دور دست می برند که نه در آن جا آبادانی استو نه ساکنی دارد و آن جا رهایش می کنند. بعد همگی بر می گردند و شاهی دیگر را انتخاب می کنند.»محل جزیره را جویا شد و از فردای آن روز داستان زندگی اش دگرگون شد.به کمک آن مرد، به صورت پنهانی غلامان و کنیزانی خرید و پول و وسیله در اختیارشان نهاد تا به جزیره روند و آن جا را آباد کنند. کاخها و باغ ها ساخت.هرچه مردم نگریستند دیدند که بر خلاف شاهان پیشین او را به دنیا و تاج و تخت کاری نیست.چون سال تمام شد روزی وزیران به او گفتند:«امروز رسمی است که باید برای صید به دریا برویم.»:مرد داستان را فهمید، آماده شد و با شوق به کشتی نشست، او را به دریا بردند و در آن جزیره رها کردند و بازگشتند،
غلامان در آن جزیره او را یافتند و با عزت به سلطنتی دیگر بردند!
منبع: asriran.com