پندی از استاد به شاگرد (حکایت)
پندی از استاد به شاگرد (حکایت)
مجموعه: شهر حکایت
استادی با شاگرد خود از میان جنگلی می گذشت. استاد به شاگرد جوان دستور داد نهال نورسته و تازه بار امده ای را از میان زمین برکند.
جوان دست انداخت و براحتی ان رااز ریشه خارج کرد.پس از چندقدمی که گذشتند٬ به درخت بزرگی رسیدند که شاخه های فراوان داشت .استاد گفت:این درخت راهم از جای بر کن.
جوان هرچه کوشید ٬نتوانست.استاد گفت:
بدان که تخم زشتی ها مثل کینه ٬حسدو هرگناه دیگر هنگامی که در دل اثر گذاشت٬ مانند ان نهال نورسته است ٬ که براحتی می توانی ریشه ان رادر خود برکنی٬ولی اگر ان را واگذاری٬بزرگ و محکم شودو همچون ان درخت در اعماق جانت ریشه زند.پس هرگز نمی توانی انرا برکنی و ازخود دور سازی.
منبع:حکایات برگزیده
گنجینه مثل ها و حکایاتحکایت بهلول و آب انگورجواب تحسین برانگیز درس بهلول به شیخ جنید دفع بلاء و علاء سخن اول یا دوم میدان جنگ