مکتبخانههای قدیم، پایههای مدارس امروزی هستند. اگرچه بین مکتب و مدرسه فاصله زیادی است و این فاصله ماهیت این دو را بکلی از هم تفکیک می کند، اما ریشههای «مدرسه»های امروزی به نحوی در مکتبخانههای از یاد رفته دیروز است و شناخت این ریشهها، شناخت شاخه بزرگی از فرهنگ گذشته ماست. مکتبخانه تا دو سه نسل پیش تنها کانون آموزش اجتماعی بود، از این رو مجموعهای از حال و هوای جامعه و آداب و سنتهای اجدادی ما در آن منعکس بود. سیری در رسوم و ارزشهای مکتبخانه از دیدگاههای بسیاری میتواند ثمربخش و هم پرجاذبه باشد.
مکتبخانه در ازمنهای نه چندان دور، در ولایات و قصبات و حتی آبادی های دورافتاده دایر بود. این کانونهای عجیب و در عین حال جالب برای خود آئین ویژهای داشت و در بعضی مناطق مسجد نامیده می شد. مسجد یا مکتبخانه در هر مکانی میتوانست پیدایش یابد: در گوشه یک مسجد قدیمی و کوچک، یا حیاطی در جوار آن… و چه بسا در زیر چند سقف بی قواره که قبلاً دکان یا حجره بود… مکتبخانه از وسایل و مقدورات تحصیلی، فقط فضای مسقفی داشت که شاگردان را از گرما و سرما و باد و باران حفظ میکرد. چند حصیر یا نمد مندرس کف مکتب را میپوشانید و شاید ضربالمثل معروف «حصیری بود و ملانصیری» که نوعی فقر و بیبرگی تمام عیار را توصیف میکند، برای توصیف مکتبخانههای قدیم بوجود آمده است. گرداننده یا مدیر مکتب را «آخوند» و یا «میرزا» میگفتند. او علاوه بر کار تدریس امور تحریری محل را از قبیل تنظیم قباله و اجارهنامه و اسناد ذمه و شرطی که آنروز «حجت» نامیده میشد به عهده داشت. و بعضاً اجرای عقد ازدواج و طلاق و یا خواندن صیغه برادری و خواهری از کارهای او بشمار میرفت.
او گاه با نوشتن تعویذی «تب نوبه» میبست و برای بیسوادان محل نامه مینوشت و یا نامههای رسیده ایشان را میخواند. «میرزا» دستیاری داشت که او را «خلیفه» میگفتند و اجرائیات مکتب و احیاناً از قسمت تدریس و تعلیم خط بعهده او بود خلیفه مکتبدار را در وظایف متنوع و بیشمارش تا حدود توان یاری میداد.
وسایل تحصیل
برای تحصیل غالباً شهریهای پرداخت نمیشد، چرا که گرفتن دستمزد برای تدریس از دید اعتقادی مردود بود. تنها مکتبداری که سمت یا عنوان مذهبی نداشت از این قاعده مستثنی بود و ضرورتهای معاشی او از راه مکتبداری فراهم میشد. هرکس که قصد تحصیل داشت، میبایستی تشکچه بیاورد و جای مناسبی را در مکتب آماده نشستن کند. همین که ساعت تعطیل میرسید، هرکس تشکچه خود را برای امان ماندن از دستبرد احتمالی، همراه خود به خانه برمیگرداند. علاوه براین دانشآموز خورجین کوچکی نیز از نوع جاجیم میآورد و کتاب و قلمدان و غذای خود را در آن جای میداد که در اصطلاح مکتب به «هیبه» معروف بود. این گویش یا اصطلاح، ناشناخته است و معلوم نیست که چه ریشهای دارد و با چه تحولی به این صورت درآمده، بهر صورت «هیبه» را مخصوصاً برای استفاده شاگردان مکتبخانه میبافتند و گاهی از نوع زمخت آن نعلبندها و بناها هم برای حمل و نقل وسایل و ابزار کار استفاده میکردند.
در فصل سرما سوخت مکتب را به نوبت یکی از شاگردان تأمین میکرد. گاهی که توافقی نبود هرکس منقل کوچکی مملو از آتش همراه میآورد و تا وقت درس از گرمای آن مدد میگرفت. آن روزها بیشتر بخاری دیواری متداول بود و در انتهای محل مکتب در منظر آنان فروغ و روشنائی میداد و مرتباً هیزم یا تپاله آن بوسیله خلیفه یا شاگردان بزرگ جابجا میشد و همین که آتشی بدست میآمد، آنرا میکشیدند و در یک منقل فلزی یا سفالی پیش مکتبدار میگذاشتند.
برای ورود به مکتب و ادامه یا شروع درس هیچ گونه قاعده سنی نبود. از یک کودک هفت ساله تا جوان سرآمد، میتوانست شاگرد مکتب باشد. همه اینها دورادور مکتب مینشستند و هریک به تنهایی با صدای بلند و آهنگ مخصوصی به تمرین و تکرار درس مشغول میشدند. اگر فردی ساکت بود و صدایش درنمیآمد، دلیل آن بود که او تکاهل میکند و علاقه به درس و تحصیل ندارد و ناگهانی چوب تنبیه آخوند یا خلیفه سزایش را کف دستش میگذاشت. تصور این صحنه که گروهی ناهمرنگ، هریک با لحنی و هرکدام مضمون جداگانهای را به آهنگ بلند در زیر سقف کوچکی میخواند، دشوار و در نهایت حیرتانگیز و خندهآور است. اما این نوع صحنهها، بهترین تصویر مکتبخانه است. آخوند یا میرزا همچنان در آن محیط پر سر و صدا بدون احساس ناراحتی بکار روزمره مشغول بود و چه بسا به داشتن چنان بازار پرهیاهوی دانش مباهات میکرد.
پیشدستی مکتبدار
همین که شاگردی برای اولین مرتبه وارد مکتب میشد، میرزا برای انکه او را متوجه طرز رفتار و کردار خود کند، او را احضار میکرد و با یک نگاه غیرعادی و شاید غضبالود اسم شخصی و نام پدرش را میپرسید و او را به اصطلاح امروزی از نظر روانشناسی میسنجید تا ببیند آیا آثار و علائم خونسردی و سرکشی در تازهوارد هست یا نه؟ اگر نسبت به تازهوارد احساس محبت نمیکرد، چوب تنبیه را از زیر زیرانداز پوستی خود بیرون میکشید و در ضمن نشان دادن آن، یکی دو ضربه تهدیدآمیز به کف مکتب میزد و میگفت: «بدان که اینجا را مکتب میگویند شرارت و فضولی را در اینجا راهی نیست، اگر دستت از پا خطا کند، با این چوب ناخنهایت را میریزم.» بیچاره شاگرد از همان ساعت اول غرق ترس و واهمهای زایل نشدنی میشد و مانند گنجشکی که اسیر گربه شده باشد، خود را میباخت.
در پستوی مکتب یا زیرزمین آن چوب و فلق در جای نیمه تاریکی دهنکجی میکرد. گاهی درهای ورودی مکتب را به دستور «میرزا» میبستند و شنجرهها را که مشرف به بازار یا معبری بود میانداختند و یکی از متخلفان سرسخت را به وسیله خلیفه و چند نفر از شاگردان بزرگ سال به فلق میبستند. بستن در و پنجره برای این بود که از بیرون مکتب کسی به شفاعت نیاید و «میرزا» بتواند کیفری را که لازم است بدون مانع و مطابق خواسته خود اجرا کند. اعتقاد تربیتی عموماً بر مبنای نظر سعدی شیرازی بود که: «استاد و معلم چو بود بیآزار – خرسک بازند بچهها در بازار».
در چند سال قبل که در صدد تهیه یادداشتها و فیشهائی درباره مکتبخانه بودم و از معمرین و محصلین مکتبهای گذشته تحقیق میکردم، به یکی از منسوبین نزدیک خود برخوردم که عمری از او گذشته بود. مردی بود تقریباً هفتادساله و سوادی نداشت. گوش راستش هم بکلی ناشنوا بود. از او پرسیدم که چرا با وجود امکاناتی که داشته و با آنکه برادرهایش باسواد بودند، او درس نخوانده است؟ در جوابم گفت: «هفت یا هشت ساله بودم که مرا به مکتب گذاشتند. ملاحیدر نامیبود که مکتبی در محل ما دایر مرده بود. مرا به دست او سپردند. پس از مدت کوتاهی از آنجا که نتوانستم درسی را که داده بود مطابق منظور او پس بدهم، با یک سیلی بیرحمانه چنان بگوش من زد که مادامالعمر از نعمت شنوایی محروم شدم و درس و مشق و مکتب را هم با این ضرب شست ترک کردم.»
تعاون بجای شهریه
شاگردان مکتب به تناسب سن و سال و مهارتشان علاوه بر درس، کارهای شخصی و خانوادگی آخوند را نیز روبراه میکردند. گندم او را آرد میکردند، هیزمش را میشستند، برفروبی پشتبامش را انجام میدادند و اگر برای زراعت و برداشت محصول او کمکی لازم بود به یاریاش میشتافتند. علاوه بر اینها هرچند گاه در فرصتهای مناسب، برای «میرزا» ولیمه میآوردند تا جبران حق تدریس او به عمل آید. خلاصه ابر و باد و مه و خورشید و فلک برای تأمین معاش میرزا درکار بودند.
مکتبها را عموماً نام بخصوصی نبود. در هر محل، مکتب به نام میرزائی که آنرا اداره میکرد، شهرت مییافت. مانند مکتب ملا رجبعلی یا مسجد میرزا محمدعلی. در مکتبخانه اولین کتابی که به دانشآموز میدادند «سه پاره» نام داشت و متضمن حروف الفبا به اشکال مختلف و قسمتی از سورههای کوچک قرآن بود و بدون اینکه اشکال حروف را برای او بنویسند. شاگردان را روی همین کتاب وادار به شناختن حروف میکردند و همین که برنامه شناخت حروف تمام شد، کلمات ساده را شروع به هجی مینمودند. هجی کردن آنقدر پیچیده و بغرنج بود که تقریر و بیان آن دشوار است.
سالخوردگانی که در مکتبخانه تحصیل کردهاند هنوز هستند، میتوان به ضبط انواع شیوههای هجی توسط نوار اقدام کرد. اگر از این فرصت برای حفظ و نگاهداری این شیوه آموزش کهن استفاده نشود، بیم آن میرود که پس از مدتی امکان دستیابی به اسن قبیل منابع و مآخذ بکلی از بین برود. مکتب هر سال تقریباً شش ماه دایر میشد و غالباً اوقات آموزش از نیمه پائیز تا نیمه بهار بود. چون روز چهارشنبه میرسید شوق استفاده از تعطیل بعداز ظهر پنشنبه و روز جمعه جمعی را که از مکتب گریزان بودند وادار به زمزمه یا ترنم بحر طویل مانندی میکرد و چنین میخواندند:
«چهارشنبه روز فکر است. پنجشنبه روز ذکر، جمعه روز بازی. ای شنبه ناراضی – تا بر فلک اندازی.»
صرف میر و تاریخ وصاف، گلستان سعدی، جامع عباسی، دیوان حافظ، نصابالصبیان فراهی از کتابهائی بودند که پس از خواندن سه پاره و جزو عمه تدریس میشد. به موازات آموزش این کتب «سیاق» که نوعی حساب مقادیر اوزان و نقود وقت بود، میآموختند که فعلاً میتوان نمونههایی از آنرا در لغتنامهها و فرهنگنامهها مطالعه کرد.
نامهنگاری و نوشتن اسامی ذکور و اناث، جزو برنامه درسی بشمار میرفت. نامهنگاری را هم «کتابت» میگفتند و اگر کسی میزان تحصیل و سیر مراحل درسی فردی را میپرسید، به جای مدت تحصیل جوابی را که میشنید نام کتابی بود که میخواند. مثلاً میگفت: جامع عباسی خواندهام و یا گلستان میخوانم. در اوقات فراغت مشاعره یکی از سرگرمیهای مکتب میشد و وقتی مابین دو نفر مشاعره میشد آنکه برنده بود بطرف مشاعره میگفت: «برو که تو را به دم آخوندت بستم».
هدفهای تحصیلی
خط زیبا اعم از درشت یا ریز که اولی به نام «مشق» و دومی بنام «متابت» موسوم بود، معیار و ملاک برداشت تحصیلی بود. هرکس بهر اندازه از تحصیل، چنانکه خط خوبی نداشت، طرف توجه نبود. در واقع خط خوب استتار مناسبی برای بی دانشی بود. آنچه را که مینوشتند با قلم نی و مرکب سیاه بود. سرقلم فلزی و مرکبهای رنگی، مخصوصاً مرکبی که از جوهر گرفته بودند، نه تنها مردود بود، بلکه اگر دانشآموزی از چنین وسیلهای استفاده میکرد، تنبیه جانانهای را به رایگان میخرید.
نوشتن هر مطلبی در ابتدای امر، روی زانوی راست صورت میگرفت و زمانی به اوج و کمال خود میرسید که کسی میتوانست ایستاده قلمدان و دوات را در شال کمر خود گذارد و بدون پیشنویسی کتابت کند، بیآنکه قلمخوردگی پیدا شود. ضمناً قواعد و نظم سطور نوشته را نیز به نحو مطلوب به اصطلاح آن روز «منالبدو الیالختم» رعایت کرده باشد و آن وقت است که نویسنده از دید تحصیلی در درجه عالی قرار داشت و عنوان «میرزا» میگرفت.
مسلم است که مکتبها نمیتوانستند تمامی مراحل تحصیل را برای دانشآموز بگذارند و هر کدام به تناسب موقعیت محلی، تعلیم داشتند و ارائه خدمتشان مختص طبقات متوسط میشد. آنهائیکه بهره تمکن مالی داشتند معلم سرخانه برای اطفال خود میگرفتند و استفاده از مکتب کسر شأن مقام آنان بود.
رسوم تحصیلی
سیر مراحل تحصیلی و اتمام هر کتاب یک مرحله از تحصیل را رسومی متداول بود که به نسبت اهمیت و ارزش آن فرق میکرد. اگر به فرد نوآموزی میخواستند سرمشق بدهند تا وی از روی آن شروع به نوشتن کند، تقریباً ده الی پانزده روز قبل مراتب را به اطلاع شاگرد و کسان نزدیک او میرساندند، تا ضمن تهیه وسائل تحریر از قبیل قلمدان و دوات قلم و کاغذ، بیاد آخوند و میرزا هم باشند. بر حسب یک سنت کهن در این روز باید هدیهای به آخوند داد و دهان او را شیرین کرد. معمولاً برای این منظور اهدا یک کله قند روسی بیشتر رایج بود تا هدایای دیگر. قیمت یک کله قند در حد دو قران و نیم تا سه قران میشد. کله قند لفاف کاغذ کبود رنگی داشت که با علامت کارخانه سازنده همراه بود و گرداگر آن را با نخ کنف میبستند. این هدیه را به خانه «میرزا» میفرستادند و گاهی بخاطر آنکه درسی به دیگران باشد، آنرا در مکتب به استاد میدادند. وصول هدیه از همه دانشآموزان به این سهولت و سادگی نبود. جمعی در دادن آن دفعالوقت و مسامحه میکردند، ولی مکتبدار نیز باین سادگی دست برنمیداشت در نتیجه بدون اینکه موضوع برملا شود، به یک کشاکش پنهانی منتهی میشد، تا غالب و مغلوب که باشد.
روز تعلیم سرمشق فرا میرسید. آخوند با سابقه ذهنی که از وصول مرسوم داشت، یکایک شاگردان خود را میخواست و بعد از آنکه مختصراً از طرز نوشتن سزمشق میگفت، و تعلیم لازمه را میداد، برای آنانکه قند مرسوم را آورده بودند، این سرمشق را مینوشت: «با ادب باش پادشاهی کن» اما همینکه به شاگردانی میرسید که هنوز در دادن کله قند تعلل میورزیدند، بدون اینکه آنان را محروم کند و یا تذکری دهد، عنوان سرمشق را تغییر میداد مینوشت: «مشق بیقند بیبنا باشد» و بدین وسیله به شاگرد و اولیای او اخطار اخلاقی میکرد که گرفتن سرمشق بدون قند عاقبت خوبی نخواهد داشت.
اولین سرمشق مدتی تکرار میشد و چه بسا یک دو نفر هم متنبه شده و قند مرسوم را میآوردند تا نوبت سرمشق دوم میرسید که باز دو سه نفری ادای خدمت نمیکردند و خود را به کوچه نافهمی میزدند ولیکن آخوند نیز منصرف نمیشد. این دفعه آنانکه قند را داده بودند، باز مورد توجه واقع میشدند و سرمشقی که میگرفتند اندرزی بود که پند خردمندان را نگه دارند: «نگهدار پند خردمند را» که البته یکی از آن خردمندان خود آخوند بود!
اما همینکه نوبت بیوفایان میرسید که با وجود تذکرات کتبی هنوز تحاشی میکردند، سرمشق آنان مکمل اخطار اولیه با تأکید و سرسختی بیشتری بود باین مضمون: «گرچه اولاد مصطفی باشد» که گذشته از تأکیدی که داشت مشکل بزرگی در آن مستتر بود و در واقع آخوند عمداً به اصطلاح پوست خربزه زیر پای نوآموز میانداخت زیرا که نوشتن کلمه مصطفی آنهم برای نوآموز با خط درشت خالی از اشکال نبود. قدر مسلم اینکه چنین شاگردی در فردای روز مشق گرفتن برای اینکه نتوانسته است منظور را بمحو مطلوب برآورد، تنبیه میشد. با آگاهی از این سرنوشت محتوم، شاگرد بلافاصله به فکر چاره میافتاد و پدر و مادرش را متوجه میکرد که تقریباً گرفتار خشم و غضب استاد شده است. به این ترتیب، قند میرزا پیش از آنکه لحظه پس دادن تکلیف مشقی فرارسد، به او میرسید و میرزا نیز در اولین فرصت سرمشق را تغییر میداد: «نگهدار پند خردمند را».
مدرک تحصیلی
اعطای گواهینامه تحصیلی را ابداً موضوعی نبود. محصل هر یک از کتابهائی را که از آنها یاد کردیم، مطابق میل آخوند تمام میکرد و به اصطلاح مکتب «قطعه میکشید» و بدین وسیله تشویق میشد. قطعه عبارت بود از یک نقاشی تخیلی از چهره ائمه و یا یاران آنها که در حال دعا و عبادت و یا عزیمت به جهاد بودند. قطعه، اندازه و قطع مشخصی نداشت. گاهی در حواشی آن مطالبی مینوشتند (با خط رنگی) که مناسبتی با ترسیم و نقش قطعه داشت و تقریباً گویای نقش آن بود. علیالرسم قهرمانان قطعه را بدون چهره یعنی با نقاب سفیدی نشان میدادند، تا قیافه ناشناخته را به جای آنان نگذارند و از این طریق گناهی متوجه نقاش نشود. البته قطعهای که به شاگرد داده میشد، مجانی نبود. قیمت آنرا که از دو سه قران بیشتر نمیشد میگرفتند و دانشآموز آن را مانند گواهینامه دریافت میکرد و زیب و زینت اطاق خود میساخت. این برای شاگرد مکتبخانه افتخاری بود که فیالمثل تا بحال سه قطعه کشیده و بینندگان هم با دیدن آن به موقعیت تحصیلی دانشآموز پی میبردند. تعجب اینجا بود که نقاشی از هر نوع ممنوعیت شرعی داشت. اعتقاد مسئولین مکتب بر این بود که وقتی مبادرت به ترسیم حیوان یا انسان و حتی درختی میشود آنها در سرای باقی از نقاش جان میطلبند و چون خواسته آنها برآورده نمیشود، نقاش را جزای نابخشودنی خواهد بود!
مسأله تنبیه در مکتبخانه
حال که از تشویق مکتب نوشتیم، از تنبیه آن نیز بگوئیم. یکی از احتیاجات دائمیم کتب چوب تنبیه بود که مرتباً در حال انجام وظیف میشکست. با شکستن چوب، نیاز تهیه چوب تنبیه جدید حیاتیترین ضرورت مکتبخانه میشد. میرزا شاگردان درسخوان را وادار میکرد تا هرچند روز این نیاز را برطرف کنند. آنها نیز برای خوشخدمتی و تحصیل رضایت میرزا، از ترکههای انار و بادام که ضربههای آن به دردناکی شهره بود، تهیه میکردند. چوب انار و بادام گذشته از این که انعطاف بیشتری دارد نسبت به سایر چوبها بادوامتر است. اما تهیهکننده خوشخدمت چه بسا که خود نیز طعم تلخ هدیه خودش را میچشید.
گاهی دانشآموزی که بریا پس دادن درس آمادگی نداشت، از مکتب فراری میشد. میرزا دو سه نفر را میفرستاد تا او را از محل کسب و کار منسوبین یا مزرعه و خانهاش بیاورند. از این شاگرد گریزپا فقط با ترکه انار و آلبالو استقبال میشد. پس از فراغت از این مهم، کار درس آغاز میگردید. چنین رفتاری گاه عکسالعمل شاگر ناراضی را برمیانگیخت او و هم فکرانش سوزن یا میخی زیر تشک و زیرانداز آخوند میگذاشتند و همینکه آخوند سرزده روی آن مینشست، از انتقام آنها سوزشی دردناک در وجود خود احساس میکرد.
مکتبدارهای باتجربه، شاگردان خود را خوب میشناختند و به زیر و بم عواطف و روحیات آنها واقف بودند. آنها پس از هر بساط تنبیه، قبل از نشستن، زیرانداز خود را کاملاً وارسی میکردند و تکان میدادند و دستی روی آن میکشیدند، تا اگر برای او دامی گسترده باشند، آن را بلااثر کنند.
آداب و رسوم و سنتهای مکتبخانه، وسیع و گوناگون بود و در هر شهر و دیاری، رنگ ویژهای داشت. تحقیق و پژوهش در این موضوع نکات ناشناخته و ناشفته بسیاری را دربر میگیرد. تا آنجا که اطلاع دارم، کمتر دراین زمینه پژوهش دامنهداری صورت گرفته و متدرجاً منابع تحقیق که سالخوردگان و قدما هستند، از بین میروند. اگر پژوهنده با ذوق و علاقمندی باشد، از نظر شناخت جامعه گذشته مکتبخانه منبع غنی و جالب و چشمگیری برای اوست، مکتبخانه نمایانگر طرز تفکر و معتقدات تربیتی و معرف چگونگی روحیه و طرز برخورد اجتماعی بود. برای نسل حاضر و آینده شناخت مکتبهای قدیمی وسیلهای برای مقایسه مدنیت و فرهنگ و پیشرفت اجتماعی است. آنچه در این مختصر عنوان شد، مربوط به اطراف شهرستان تبریز است که بخشهای آذرشهر و اسکو را دربر میگیرد.
منبع: ichodoc.ir