داستان کوتاه کشتی به گل نشسته
مجموعه: داستانهای خواندنی
داستان های جالب و خواندنی
داستان خواندنی کشتی به گل نشسته
یکی از روزها ناخدای یک کشتی و سرمهندس آن در این باره بحث میکردند که در کار اداره و هدایت کشتی کدامیک نقش مهمتری دارند. بحث بهشدت بالا گرفت و ناخدا پیشنهاد کرد که یک روز جایشان را با هم عوض کنند. قرار گذاشتند که سرمهندس سکان کشتی را بهدست گیرد و ناخدا به اتاق مهندس کشتی برود. هنوز چند ساعتی از جابهجایی نگذشته بود که ناخدا عرقریزان با سر و وضعی کثیف و روغنمالی بالا آمد و گفت: «مهندس سری به موتورخانه بزن. هرقدر تلاش میکنم، کشتی حرکت نمیکند.»
سرمهندس فریاد کشید: «البته که حرکت نمیکند، کشتی به گِل نشسته است!»
منبع:
برگرفته از برگرفته از کتابماکسول، جان؛ ۱۷ اصل کار تیمی
dastan.blogtarin.com
داستان های جالب و خواندنیاهدای قلب ( عاشقانه )یک پایان خوش داستان آموزنده و جالب ( پیرمرد و الاغ )آرایشگر و ادای نذرآیا تا بحال به معنی این جملات فکرکرده اید !!به این چنین زنی باید افتخار کرد