دزدیدن جوانمردی
مجموعه: داستانهای خواندنی (۲)
داستان «دزدیدن جوانمردی»
اسب سواری ، مرد چلاقی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست.مرد سوار دلش به حال او سوخت از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد.و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند.مرد چاق وقتی بر اسب سوار شد ، دهنه ی اسب را کشید و گفت : …اسب را بردم ، و با اسب گریخت!اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد : تو ، تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی!اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم!مرد چلاق اسب را نگه داشت.مرد سوار گفت : هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی ؛ زیرا می ترسم که دیگر « هیچ سواری » به پیاده ای رحم نکند!
منبع:asriran.com