بقال و خاتون
بقال و خاتون
مجموعه: شهر حکایت
حکایت های مثنوی معنوی
بقالی زنی را دوست میداشت. با کنیزک خاتون پیغامها کرد که: «من چنینم و چنانم و عاشقم و میسوزم و آرام ندارم و بر من ستمها میرود و دی چنین بودم و دوش بر من چنین گذشت.» قصه های دراز فرو خواند.کنیزک به خدمت خاتون آمد و گفت: «بقال سلام میرساند و میگوید که “بیا تا تو را چنین کنم و چنان کنم.”»گفت: «به این سردی؟»گفت: «او دراز گفت اما مقصود این بود!»آدمیتی طلب کن. مقصود این است. باقی، دراز کشیدن است. سخن را چون بسیار آرایش میکنند، مقصود فراموش میشود. اصل مقصود است. باقی، دردسر است.منبع: فیه مافیه مولانا
گنجینه مثل ها و حکایاتحکایت بهلول و آب انگورحکایت خواندنیسلطان محمود و لرز سرماکل عمرت برفناست!بهلول و شيخ جنيد بغدادحکایت مصیبت