حکایت «قصاص روزگار»
حکایت «قصاص روزگار»
مجموعه: شهر حکایت
حکایت های گلستان سعدی
فرمانده مردم آزاری، سنگی بر سر فقیر صالحی زد، در آن روز برای آن فقیر صالح، توان و فرصت قصاص و انتقام نبود، ولی آن سنگ را نزد خود نگهداشت.سالها از این ماجرا گذشت تا اینکه شاه نسبت به آن فرمانده خشمگین شد و دستور داد او را در چاه افکندند. فقیر صالح از حادثه اطلاع یافت و بالای همان چاه آمد و همان سنگ را بر سر آن فرمانده کوفت.فرمانده: تو کیستی؟ چرا این سنگ را بر من زدی؟فقیر صالح: من فلان کس هستم که در فلان تاریخ، همین سنگ را بر سرم زدی.فرمانده: تو در این مدت طولانی کجا بودی؟ چرا نزد من نیامدی؟فقیر صالح: (از جاهت اندیشه همی کردم، اکنون که در چاهت دیدم، فرصت غنیمت دانستم) (یعنی از مقام و منصب تو بیمناک بودم، اکنون که تو را در چاه دیدم، از فرصت استفاده کرده و قصاص نمودم)
ناسزایی را که بینی بخت یار عاقلان تسلیم کردند اختیارچون نداری ناخن درنده تیز با ددان آن به، که کم گیری ستیزهر که با پولاد بازو، پنجه کرد ساعد مسکین خود را رنجه کردباش تا دستش ببندد روزگار پس به کام دوستان مغزش برآر
گلستان سعدی
منبع: alhassanain.org
گنجینه مثل ها و حکایات بعد از مرگبهلول و شيخ جنيد بغدادحکایت بهلول و آب انگورحکایت حلوافروش و مشتری حکایت خواندنیحکایت خواندنی ایثار و شکر