آزمون عشق
آزمون عشق
روزی روزگاری بود… مردی بود که همیشه برای خواندن نماز به مسجد می رفت. شبی آماده شد و لباس آراسته پوشید و راهی مسجد شد. از قضا آن شب باران تندی شروع به باریدن کرده بود. و چون زمین خیس بود مرد در بین راه به زمین خورد و تمام لباس هایش کثیف و…
مجموعه: داستانهای خواندنی (۲) در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بی کاری خسته و کسل شده بودند. ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک. همگی از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد، من چشم می گذارم…