

داستان خنده دار «قاطر گران بها»
مجموعه: داستانهای خواندنی (۲)
داستان خنده دار
روزی روزگاری در زمان های کهن مرد کشاورزی بود که یک زن نق نقو و اعصاب خورد کن داشتکه از صبح تا نصف شب در مورد هر چیزی که به ذهنش می رسید شکایت می کردتنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه مشغول بکار بود یا شخم می زدیک روز وقتی که همسرش برایش ناهار آوردکشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ی درختی در پشت سرش راند و شروع به خوردن ناهار خود کردبلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کردناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شدچند روز بعد در مراسم تشییع جنازه زن کشیش متوجه چیز عجیبی شدهر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشدمرد گوش میداد و به نشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین می کرداما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک می شداو بعد از یک دقیقه گوش کردن به حرف های مرد سر خود را به نشانه مخالفت تکان می دادپس از مراسم تدفین کشیش نزد کشاورز رفت و از کشاورز در مورد قضیه ای که دیده بود سوال کردکشاورز با لبخند گفت : خوب این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من می گفتندکه چقدر خوب بود یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود بنابراین من هم تصدیق می کردم و سرم را به نشانه تایید حرف ها تکان می دادمکشیش پرسید پس مردها چه می گفتند که مخالفت می کردی؟کشاورز گفت : آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه ؟!!
منبع: namakstan.net