داستان «سیاه و سفید» اثر هارولد پینتر
مجموعه: داستانهای خواندنی (۲)
همیشه سوار خط شبرو میشوم. همهی شش روز هفته را. تا ماربل آرچ پیاده میروم و سوار خط ۲۹۴ میشوم که مرا میبرد خیابان فلیت. هیچ با مردهای تو اتوبوس حرف نمیزنم. بعد هم میروم تو {بار} سیاه و سفید که تو خیابان فلیت است. گاهی هم دوستم میآید آنجا. یک فنجان چایی میخورم.دوستم قدبلندتر اما لاغرتر از من است. گاهی وقتها میآید و با هم مینشینیم پشت میز بار. همیشه جا براش نگه میدارم، اما آدم همیشه هم نمیتواند جا نگه دارد. با آدمهایی که جای دوستم را میگیرند، هیچ حرف نمیزنم. بعضیها فکر میکنند هیچ به حرفهاشان گوش نمیدهم. گاهی مردی روزنامهی صبح را سُر میدهد سمت من، روزنامهی اول صبح را. به من گفته که قبلاً چه کاره بوده. من هیچ وقت نمیروم تو بارِ نزدیک اِمبنک مِنت. یک بار فقط رفتهام آنجا. آدم از همان پشت شیشه میتواند ببیند که سرِ آن میزها چه خبر است. محوطهی {بیرون} آنجا اغلب پر از کامیون است. همیشه عجله دارند. اغلب هم همان راننده کامیونها. گاهی رانندههای دیگری هم هستند. داداشم همین جوری بود. عادت داشت برای همان کارها برود آن جا. اما من شب که نباشد، بهتر میتوانم به کارم برسم، تاریک که میشود، همیشه چراغهای سیاه و سفید روشن است. گاهی هم چراغهاش آبیاند، که خوب نمیتوانم ببینم؛ تو سرما. سرما که نباشد بهتر میتوانم ببینم.همیشه سیاه و سفید گرم است. گاهی هم کوران میشود و من آن جا نمیخوابم. ساعت که پنج میشود، کرکرهها را میکشند پایین تا زمین را تی بکشند. همیشه دامن طوسی و روسری قرمزم را میپوشم. هیچ وقت مرا بدون ماتیک نمیبینی. گاهی دوستم میآید، همیشه با دو تا چایی میآید. هر وقت یک مردی جایش را میگیرد، بهش میگوید که بلند شود. از من بزرگتر اما لاغرتر است. سرما که باشد، سوپ میگیرم. این جا سوپهای خوبی گیر آدم میآید. یک تکه نان هم میدهند. با چایی یک تکه نان نمیدهند، ولی با سوپ چرا. برای همین سرما که میشود، سوپ میگیرم. آدم این جا همیشه خط شبرو میبیند که میرود وسط شهر. همهی خطها همین دور و برها هستند. هیچ وقت راه دیگری نمیروم، نه راهی که بعضی از این خطها میروند. خیابان لیورپول رفتم، آن جایی که آخرِ خط بعضی از همین اتوبوسهاست. صورتش رنگپریدهتر از من است. این نورها آدم را یک کم دلمرُده میکنند. یک بار مردی ایستاد به سخنرانی. پاسبان آمد تو. بیرونش کردند. بعد، پاسبان آمد پیش ما. ما زود دَکَش کردیم، دوستم دَکَش کرد. آن وقت دیگر ندیدمش، هیچ کدام از آنها را. با پاسبانها نمیپرند. دوستم به پاسبان گفت که من یک کم برای این کار پیرم. پاسبان از من پرسید: راست میگه؟ دوستم بهش گفت: واست زیادی پیره. پاسبان رفت. اهمیتی ندادم، سر و صدای زیادی نیست، همیشه یک کم سر و صداست.یک بار چند تا جوان با تاکسی آمدند. دوستم قهوه دوست ندارد. من هیچ وقت قهوه نمیخورم. تو ایستون که بودم، قهوه میخوردم، یکی دو بار وقتِ برگشتن، رفتم آن جا. سوپ سبزی را بیشتر از سوپ گوجهفرنگی دوست دارم. بعد یک کاسه سوپ گرفتم و این مردک تکیه داده بود به میز، مستِ خواب بود، رو آرنجش خوابش برده بود و مدام سرش میخورد به میز و موهاش میریخت تو سوپم، مستِ خواب بود. کاسهام را کشیدم کنار. اما ساعت پنج کرکرهها را میکشند پایین تا زمین را تی بکشند. نمیگذارند آدم بماند تو بار. دوستم هیچ وقت نمیماند، اصلاً اگر باشد. آدم نمیتواند یک فنجان چایی بخرد. ازشان خواستهام، ولی نمیگذارند آدم بنشیند آن جا، هیچ وقت، حتا اگر سرِ پا باشی. ولی میشود همان دور و بر چهار ساعتی پلکید. فقط ساعت یک و نیم در را میبندند. آدم میتواند برود بارِ نزدیک امبنک منت، ولی فقط یک بار رفتم آن جا.همیشه هم روسری قرمزم را سرم میکنم. هیچ وقت مرا بدون ماتیک نمیبینی. بهشان نگاهی میاندازم. هیچ وقت مرا بلند نمیکنند. یک بار دوستم را بردند تو کامیون. خیلی نگهش نداشتند. دوستم گفت ازش خوششان آمده بوده. من که برای این چیزها سوار کامیون نمیشوم. آدم باید خودش را پاک و پاکیزه نگه دارد. ولی دوستم برای هیچ کدام از آنها نیست که میرود سیاه و سفید. البته آنها هم خیلی دنبالش نیستند. من حواسم پی نگاههایشان هست. اغلب هیچ کس نگاهم نمیکند. خیلی نمیشناسمشان، بعضیها را این دور و بر دیدهام. زنی با کلاه بزرگ سیاه و چکمههای بزرگ سیاه میآید تو. هیچ سر در نیاوردهام که چه کاره است. مردک روزنامهی صبح را سُر میدهد سمت او. راهش خیلی طولانی نیست. آدم میتواند پیاده برود و برگردد. هوا که روشن میشود، میروم. دوستم منتظر نمیماند. او هم میرود. اهمیتی نمیدهم.یکی هست که خیلی حالم ازش بهم میخورد. یک بار با یک کت پوستی آمد این جا. دوستم میگوید اینها به آدم تزریقی میدهند، همهشان از وایت هال میآیند، دوستم میگوید فکر همه جایش را هم کردهاند. نفست را میبُرند. پشت گوشَت تزریق میکنند. بعد، دوستم آمد. یک کم عصبی بود. آرامَش کردم. روشن که باشد، پیاده میروم تا آلدویچ. دارند روزنامه میفروشند. روزنامه خواندهام. یک روز صبح پیاده رفتم تا پل واترلو. اتوبوس آخرِ خط ۲۹۶ را دیدم. حتماً آخری بود. تو روزِ روشن، هیچ شبیه خطهای شبرو نبود.
منبع:madomeh.com